حقیقت تلخ
...شايد يه وبلاگ

دختري در يک باند فساد دستگير و از وي در خصوص علت حضور در آن باند سوال تحقيقات علمي و تجربه نشان داده است که بسياري از جنايت ها و خيانت ها بدست کساني انجام مي شود که از کانون گرم خانواده محروم بوده اند. و بهره اي از محبت دلسوزانه والدين نبرده اند.
نقش عواطف در زندگي انسان بسيار مهم و سازنده است. بدون عواطف گرم حقيقي، زندگي زنان، مردان، دختران و پسران و همه طبقات اجتماع فلج مي گردد، و گاهي نيز اين عقب افتادگي عاطفي به خود سرکشي مي انجامد.
نامه اي که پس از خودکشي يک دختر به دست آمده، اين حقيقت را به روشني آشکار مي سازد:
آقاي دکتر عزيز!


-اين نامه موقعي به دست شما مي رسد که ديگر من زنده نيستم. قصه اي که براي شما مي نويسم، جرياني است که هيچ کس از آگاه نيست؛ و از شما نيز مي خواهم که به مادرم چيزي نگوييد، چون گناه من به گردن اوست.
آري مادرم گناهکار است. او زني خشن، خودپسند، سختگير و بي رحم است. براي تربيت من که تنها فرزندش بودم، رنج بسيار کشيد. او مادر من بود، معلم من بود، ولي هرگز نخواست دوست من باشد. حتي هنگام بلوغ جرأت نکردن از آن حادثه که براي هر دختري رخ مي دهد، با او حرفي بزنم.
و روزي رسيد که اين کمبود را ديگري جبران کرد. من که تشنه محبت بودم، دست پر مهر او را به گرمي فشردم و به رويش آغوش گشودم. يقين دارم دختران محبت ديده، هرگز دچار اين لغزش نمي شوند؛ کسي که در خانه اش چشمه آب حيات دارد، به دنبال سراب نمي رود.
او به من قول ازدواج داد. من ديوانه وار عاشقش شدم، او هم خود را دلباخته و بي قرار من نشان مي داد. نتيجه را شما خود مي توانيد حدس بزنيد. آنچه نمي بايست واقع شود، اتفاق افتاد...!
يک ماه بعد از کاميابي، او از من گريخت و سردي نشان داد. من در آتش سوزنده اي مي سوختم، و جرأت نمي کردم اين موضوع را با مادرم در ميان بگذارم.
سه ماه گذشت، بالاخره يک روز- که ديدم پدر و مادرش از خانه خارج شدند- به سراغش رفتم.
در زدم؛ خودش در را به روز من گشود. تا مرا ديد خواست در را ببندد، اما من خود را لاي دو لنگه در انداختم و وارد شدم.
گريه کنان گفتم: چرا با من چنين کدي؟ وحشيانه بازوي چپم را گرفت و از خانه بيرونم انداخت و گفت: برو گمشود دختر نانجيب! تو را اصلاً نمي شناسم! و سپس در خانه را بست.
گريه و زاري نتيجه اي نداشت، به خانه رفتم؛ اما جرأت گفتم آن واقعيت را نداشتم- زيرا مادرم را دوست خود نمي شناختم.
آقاي دکتر!
من دختري تنها بودم و از محبت مادر بهره اي نبردم. از اين رو، خيلي زود به دام فريب جواني زيباصورت، اما زشت سيرت، گرفتار شدم و گوهر عفت خود را از دست دادم. خيلي زود به بن بست رسيدم و به انتهاي راه زندگي...
آقاي دکتر!
ديگر چيزي نمي نويسم، چون هيچ کس نمي تواند اندوه بزرگ مرا درک کند. اين نامه را نوشتم تا عبرتي باشد براي دختران ساده دل، که به مصيبت من گرفتار نشوند.



نظرات شما عزیزان:

mohamad
ساعت12:27---9 آذر 1390
نسیم جان درسته خوده دخترباید درست باشه اما خانواده هم شرطه.دختر باید یه همدم داشته باشه واسه حرف زدن اگه نداشته باشه امکان داره خیلی چیزا واسش اتفاق بیوفته که واسه این بیچاره اتفاق افتاد

امیر
ساعت16:31---8 آذر 1390
من این مطلب رو خوندم خیلی زیبا بود

اما شاید اون دختره توی بد خوانوادهای متولد شده

به نظر من اون بی گناه هستشپاسخ: آره امیر جان دقیقا همینطوره


bardiya
ساعت11:46---8 آذر 1390
میای تبادل لینک؟
می خواستی مبعشم ذکر کنی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : 8 / 9 / 1390برچسب:, :: 8:29 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 53
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 468
بازدید کل : 260775
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1